شهادت

  • خانه
  • تماس  
  • ورود 

پدرم تاج سرم

01 دی 1395 توسط سيده نجات دريس

 

 

من نبودم و تو بودی ، بود شدم و تو تمام بودنت را به پایم ریختی ، حالا سالهاست که با بودنت زندگی می کنم ، هر روز، هر لحظه، هر آن و دم به دم هستی . … ببخش که گاهی آنقدر هستی که نمی بینمت ، ببخش تمام نادانیها و نفهمی ها و کج فهمی هایم را، اعتراض ها و درشتیهایم را ، و هر آنچه را که آزارت داد . دستانت را می بوسم و پیشانیت را ، که چراغ راه زندگیم بودی و هستی و خواهی بود ، خاک پایت هستم تا هست و نیست هست . به حرمت شرافتت می ایستم و تعظیم می کنم . جملات زیبا درباره پدر و مادر

 نظر دهید »

امام مهربانی

15 آذر 1395 توسط سيده نجات دريس

 ایی از امام علی علیه السلام: شجاعت و مردانگى يا دفاع از ولايت روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله، پس از اقامه نماز صبح خطاب به مامومين خود كرد و فرمود: اى جماعت! سه نفر به لات و عزّى سوگند ياد كرده اند و هم قسم شده اند كه مرا به قتل رسانند، البتّه توان چنين كارى را ندارند؛ مى خواهم بدانم كه چه كسى مى تواند شرّ آن ها را دفع نمايد؟ سكوت ، تمام فضاى مسجد را گرفته بود و هيچكس جواب حضرت را نداد؛ و چون آن بزرگوار سخن خود را تكرار نمود، علىّ بن ابى طالب عليه السلام از جاى برخواست و اظهار داشت : يا رسول اللّه ! من به تنهائى مى روم و پاسخ گوى آن ها خواهم بود، فقط اجازه فرما تا لباس رزم بپوشم و براى نبرد مجهّز گردم . حضرت رسول فرمود: اين لباس و زره و شمشير مرا بگير؛ و سپس علىّ عليه السلام را لباس رزم پوشاند و عمّامه اى بر سرش پيچيد و او را سوار اسب خود كرد و روانه ميدان نبردش نمود. پس اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام به سمت آن سه نفر حركت كرد و تا مدّت سه روز مراجعت ننمود؛ و كسى از او خبرى نداشت ، تا آن كه حضرت فاطمه زهراء به همراه حسن و حسين عليهم السلام آمد و إ ظهار داشت : يا رسول اللّه ! گمان مى كنم كه اين دو كودكم يتيم شوند، چون كه از شوهرم خبرى نيست . اشك ، چشمان حضرت رسول را فرا گرفت و فرمود: هركس خبرى از پسر عمويم ، علىّ آورد؛ همانا او را به بهشت بشارت مى دهم . پس همه افراد جهت كسب اطّلاع پراكنده شدند؛ و در بين آنان شخصى به نام عام بن قتاده ، خبر سلامتى علىّ عليه السلام را براى رسول خدا آورد. و سپس حضرت امير عليه السلام به همراه سرهاى بريده آن سه نفر و نيز دو اسير ديگر وارد شد. پيامبر خدا اظهار داشت : اى ابوالحسن ! آيا مى خواهى تو را به آنچه انجام داده اى و آنچه بر تو گذشته است ، خبر دهم . ناگهان عدّه اى از منافقين به طعنه گفتند: علىّ دنبال زايمان بوده است و هم اكنون پيغمبر خدا مى خواهد با او حديث گويد. پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله ، چون چنين سخن زشتى را از آن منافقين شنيد، خطاب به علىّ عليه السلام كرد و فرمود: يا اباالحسن ! خودت كارهائى را كه انجام داده اى ، گزارش ده تا آن كه گواه و حجّتى بر حاضرين باشد. لذا امام علىّ عليه السلام اظهار داشت : چون به بيابانى كه محل تجمّع آن ها بود رسيدم ، همگى آن ها را سوار شترهايشان ديدم ؛ و وقتى مرا ديدند سؤ ال كردند: تو كيستى ؟ گفتم : من علىّ بن ابى طالب ، پسر عموى رسول خدا هستم . پسر عموى رسول خدا هستم . آنان گفتند: ما كسى را به عنوان رسول خدا نمى شناسيم ؛ و آن گاه مرا در محاصره خود قرار داده و جنگ را شروع كردند. سپس علىّ عليه السلام اشاره به يكى از سرها نمود و فرمود: صاحب اين سر، بر من سخت بتازيد و جنگ سختى بين من و او رخ داد و در همين لحظه ، باد سرخى به وزيدن گرفت و سپس باد سياهى وزيد؛ و در نهايت من او را به هلاكت رساندم . و چون جنگ پايان يافت اين دو نفرى كه به عنوان اسير آورده ام ، گفتند: ما شنيده ايم كه محمّد صلّى اللّه عليه و آله شخصى دلسوز و مهربان است ، به ما آسيبى نرسان و ما را نزد او بِبَر تا هر تصميمى كه خواست درباره ما عملى كند.در اين هنگام پيامبر خدا فرمود: يكى از آن دو اسير را نزد من بياور؛ و چون امام علىّ عليه السلام يكى از آن دو نفر را آورد، پيامبر خدا، به او پيشنهاد داد كه بگو: ((لا اله الاّ اللّه )) ، و بر نبوّت و رسالت من از سوى خداوند شهادت بده تا تو را آزاد گردانم . آن اسير گفت : بلند كردن كوه ابو قبيس نزد من آسان تر و محبوب تر از آن است تا اين كلمات را بر زبان جارى كنم . رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: يا ابالحسن ! او را از اين جا ببر و سرش را از بدن جدا كن . وقتى حضرت علىّ عليه السلام او را به هلاكت رساند و دوّمين اسير را آورد، به او پيشنهاد شهادتين داده شد؛ ولى او نپذيرفت و گفت : مرا به دوستم ملحق كنيد. پس همين كه حضرت امير عليه السلام خواست او را گردن بزند، جبرئيل نازل شد و گفت : يا محمّد! خدايت تو را سلام مى رساند و مى فرمايد: او را نكشيد؛ چون كه او نسبت به خويشاوندان و اطرافيانش خوش اخلاق و سخاوتمند بوده است. و چون اسير از چنين خبرى آگاه شد، گفت : به خدا سوگند! من درهمى نداشتم مگر آن كه آن را بين فقراء انفاق كرده ام ؛ و هيچ گاه با كسى به تندى و خشونت سخن نگفته ام ؛ و اكنون نيز با مشاهده اين حقيقت ، شهادت به يگانگى خداوند؛ و رسالت محمّد مى دهم . و چون آن اسير اسلام آورد، آزاد شد و سپس پيغمبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله درباره اش فرمود: سخاوت و اخلاق خوب او موجب آزادى و سعادتش گرديد.(1)

 

 

 

 نظر دهید »

امام مهربانی

15 آذر 1395 توسط سيده نجات دريس

 ایی از امام علی علیه السلام: شجاعت و مردانگى يا دفاع از ولايت روزى حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله، پس از اقامه نماز صبح خطاب به مامومين خود كرد و فرمود: اى جماعت! سه نفر به لات و عزّى سوگند ياد كرده اند و هم قسم شده اند كه مرا به قتل رسانند، البتّه توان چنين كارى را ندارند؛ مى خواهم بدانم كه چه كسى مى تواند شرّ آن ها را دفع نمايد؟ سكوت ، تمام فضاى مسجد را گرفته بود و هيچكس جواب حضرت را نداد؛ و چون آن بزرگوار سخن خود را تكرار نمود، علىّ بن ابى طالب عليه السلام از جاى برخواست و اظهار داشت : يا رسول اللّه ! من به تنهائى مى روم و پاسخ گوى آن ها خواهم بود، فقط اجازه فرما تا لباس رزم بپوشم و براى نبرد مجهّز گردم . حضرت رسول فرمود: اين لباس و زره و شمشير مرا بگير؛ و سپس علىّ عليه السلام را لباس رزم پوشاند و عمّامه اى بر سرش پيچيد و او را سوار اسب خود كرد و روانه ميدان نبردش نمود. پس اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام به سمت آن سه نفر حركت كرد و تا مدّت سه روز مراجعت ننمود؛ و كسى از او خبرى نداشت ، تا آن كه حضرت فاطمه زهراء به همراه حسن و حسين عليهم السلام آمد و إ ظهار داشت : يا رسول اللّه ! گمان مى كنم كه اين دو كودكم يتيم شوند، چون كه از شوهرم خبرى نيست . اشك ، چشمان حضرت رسول را فرا گرفت و فرمود: هركس خبرى از پسر عمويم ، علىّ آورد؛ همانا او را به بهشت بشارت مى دهم . پس همه افراد جهت كسب اطّلاع پراكنده شدند؛ و در بين آنان شخصى به نام عام بن قتاده ، خبر سلامتى علىّ عليه السلام را براى رسول خدا آورد. و سپس حضرت امير عليه السلام به همراه سرهاى بريده آن سه نفر و نيز دو اسير ديگر وارد شد. پيامبر خدا اظهار داشت : اى ابوالحسن ! آيا مى خواهى تو را به آنچه انجام داده اى و آنچه بر تو گذشته است ، خبر دهم . ناگهان عدّه اى از منافقين به طعنه گفتند: علىّ دنبال زايمان بوده است و هم اكنون پيغمبر خدا مى خواهد با او حديث گويد. پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله ، چون چنين سخن زشتى را از آن منافقين شنيد، خطاب به علىّ عليه السلام كرد و فرمود: يا اباالحسن ! خودت كارهائى را كه انجام داده اى ، گزارش ده تا آن كه گواه و حجّتى بر حاضرين باشد. لذا امام علىّ عليه السلام اظهار داشت : چون به بيابانى كه محل تجمّع آن ها بود رسيدم ، همگى آن ها را سوار شترهايشان ديدم ؛ و وقتى مرا ديدند سؤ ال كردند: تو كيستى ؟ گفتم : من علىّ بن ابى طالب ، پسر عموى رسول خدا هستم . پسر عموى رسول خدا هستم . آنان گفتند: ما كسى را به عنوان رسول خدا نمى شناسيم ؛ و آن گاه مرا در محاصره خود قرار داده و جنگ را شروع كردند. سپس علىّ عليه السلام اشاره به يكى از سرها نمود و فرمود: صاحب اين سر، بر من سخت بتازيد و جنگ سختى بين من و او رخ داد و در همين لحظه ، باد سرخى به وزيدن گرفت و سپس باد سياهى وزيد؛ و در نهايت من او را به هلاكت رساندم . و چون جنگ پايان يافت اين دو نفرى كه به عنوان اسير آورده ام ، گفتند: ما شنيده ايم كه محمّد صلّى اللّه عليه و آله شخصى دلسوز و مهربان است ، به ما آسيبى نرسان و ما را نزد او بِبَر تا هر تصميمى كه خواست درباره ما عملى كند.در اين هنگام پيامبر خدا فرمود: يكى از آن دو اسير را نزد من بياور؛ و چون امام علىّ عليه السلام يكى از آن دو نفر را آورد، پيامبر خدا، به او پيشنهاد داد كه بگو: ((لا اله الاّ اللّه )) ، و بر نبوّت و رسالت من از سوى خداوند شهادت بده تا تو را آزاد گردانم . آن اسير گفت : بلند كردن كوه ابو قبيس نزد من آسان تر و محبوب تر از آن است تا اين كلمات را بر زبان جارى كنم . رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: يا ابالحسن ! او را از اين جا ببر و سرش را از بدن جدا كن . وقتى حضرت علىّ عليه السلام او را به هلاكت رساند و دوّمين اسير را آورد، به او پيشنهاد شهادتين داده شد؛ ولى او نپذيرفت و گفت : مرا به دوستم ملحق كنيد. پس همين كه حضرت امير عليه السلام خواست او را گردن بزند، جبرئيل نازل شد و گفت : يا محمّد! خدايت تو را سلام مى رساند و مى فرمايد: او را نكشيد؛ چون كه او نسبت به خويشاوندان و اطرافيانش خوش اخلاق و سخاوتمند بوده است. و چون اسير از چنين خبرى آگاه شد، گفت : به خدا سوگند! من درهمى نداشتم مگر آن كه آن را بين فقراء انفاق كرده ام ؛ و هيچ گاه با كسى به تندى و خشونت سخن نگفته ام ؛ و اكنون نيز با مشاهده اين حقيقت ، شهادت به يگانگى خداوند؛ و رسالت محمّد مى دهم . و چون آن اسير اسلام آورد، آزاد شد و سپس پيغمبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله درباره اش فرمود: سخاوت و اخلاق خوب او موجب آزادى و سعادتش گرديد.(1)

 

 

 

 نظر دهید »

اقای صبور

15 آذر 1395 توسط سيده نجات دريس

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به جز از علی نباشد به جهان گره‌گشایی / طلب مدد از او کن چو رسد غم و بلایی چو به کار خویش مانی در رحمت علی زن / به جز او به زخم دل‌ها ننهد کسی دوایی ز ولای او بزن دم که رها شوی ز هر غم / سر کوی او مکان کن بنگر که در کجایی بشناختم خدا را چو شناختم علی را / به خدا نبرده‌ای پی اگر از علی جدایی علی ای حقیقت حق علی ای ولی مطلق / تو جمال کبریایی تو حقیقت خدایی نظری ز لطف و رحمت به من شکسته دل کن / تو که

یار دردمندی تو که یار بینوایی همه عمر همچو “شهری” طلب مدد از او کن / که به جز علی نباشد به جهان گره‌گشایی

 نظر دهید »

معراجی ها

15 آذر 1395 توسط سيده نجات دريس

چشم پاک دختری از جمله‌ای تر مانده است""” چشم‌های پاکش اما خیره بر در مانده است روی دیوار اتاق کوچک تنهایی‌اش “"” عکس بابایش کنار شعر مادر مانده است . . . یاد و خاطره شهیدان گرامی باد”

 

 

 

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

شهادت

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • فلسفه دعاکردن
  • دختران فراری
  • شهادت شوخی نیست...
  • در فراق یار
  • معراج
  • معراج
  • حضرت امیر ع
  • حیدر الکرار
  • حیدر الکرار
  • عشقم امام رضا ع
  • پدر

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس